تو را ازاد کردم***
-عجیب است ، چرا هر چه صدایش می زنم ،پاسخ نمی دهد ؟
ان روز،امام علی (ع)با غلام خود ،کاری داشتند؛اما او را هر چه بیشتر
صدا می زدند،کمتر پاسخی از او شنیدند. ساعتی بعد، چشم امام،به غلام
افتاد.نگاهی پرسشگرانه به او افکند،اما با خوش رویی و مهربانی،وی را
مورد خطاب قرار داد و فرمود:
فلانی!هر چه صدایت زدم ،جوابم را ندادی !
غلام امام، سرش را به زیر انداخت و باشرمساری گفت:
-مولای من !اندکی کسالت داشتم. همین سبب شد که پاسخ سما را ندهم.
تازه...این را هم به خوبی می دانستم که شما مرا تنبیه و مجازات نمی کنید!
لبخدی زیبا،گلبرگ های لبان امام علی (ع) را زیبا تر کرد . ان حضرت
سرش را به سمت اسمان بلند کرد و فرمود:
-خداوندا!تو را سپاس می گزارمکه مرا ،از کسانی قرار دادی که بندگان
تو،خود را از اسیب خلق و خوی (و رفتار انان) در امان می یابند.
سپس حضرت علی (ع)نگاه محبت امیزی به چهرهی غلام انداخت و با
لحی مهر امیز به وی گفت :
-ای غلام این زمان راه خویش را بگیر و برو . من تو را در راه خدا ازاد
کردم!
غلام،در حالی که از بزرگواری و مهربانی امام علی (ع)شگفت زده و
شادمان شده بود ، خا حافظی کرد و رفت!
تو را ازاد کردم***
-عجیب است ، چرا هر چه صدایش می زنم ،پاسخ نمی دهد ؟
ان روز،امام علی (ع)با غلام خود ،کاری داشتند؛اما او را هر چه بیشتر
صدا می زدند،کمتر پاسخی از او شنیدند. ساعتی بعد، چشم امام،به غلام
افتاد.نگاهی پرسشگرانه به او افکند،اما با خوش رویی و مهربانی،وی را
مورد خطاب قرار داد و فرمود:
فلانی!هر چه صدایت زدم ،جوابم را ندادی !
غلام امام، سرش را به زیر انداخت و باشرمساری گفت:
-مولای من !اندکی کسالت داشتم. همین سبب شد که پاسخ سما را ندهم.
تازه...این را هم به خوبی می دانستم که شما مرا تنبیه و مجازات نمی کنید!
لبخدی زیبا،گلبرگ های لبان امام علی (ع) را زیبا تر کرد . ان حضرت
سرش را به سمت اسمان بلند کرد و فرمود:
-خداوندا!تو را سپاس می گزارمکه مرا ،از کسانی قرار دادی که بندگان
تو،خود را از اسیب خلق و خوی (و رفتار انان) در امان می یابند.
سپس حضرت علی (ع)نگاه محبت امیزی به چهرهی غلام انداخت و با
لحی مهر امیز به وی گفت :
-ای غلام این زمان راه خویش را بگیر و برو . من تو را در راه خدا ازاد
کردم!
غلام،در حالی که از بزرگواری و مهربانی امام علی (ع)شگفت زده و
شادمان شده بود ، خا حافظی کرد و رفت!
تو را ازاد کردم***
-عجیب است ، چرا هر چه صدایش می زنم ،پاسخ نمی دهد ؟
ان روز،امام علی (ع)با غلام خود ،کاری داشتند؛اما او را هر چه بیشتر
صدا می زدند،کمتر پاسخی از او شنیدند. ساعتی بعد، چشم امام،به غلام
افتاد.نگاهی پرسشگرانه به او افکند،اما با خوش رویی و مهربانی،وی را
مورد خطاب قرار داد و فرمود:
فلانی!هر چه صدایت زدم ،جوابم را ندادی !
غلام امام، سرش را به زیر انداخت و باشرمساری گفت:
-مولای من !اندکی کسالت داشتم. همین سبب شد که پاسخ سما را ندهم.
تازه...این را هم به خوبی می دانستم که شما مرا تنبیه و مجازات نمی کنید!
لبخدی زیبا،گلبرگ های لبان امام علی (ع) را زیبا تر کرد . ان حضرت
سرش را به سمت اسمان بلند کرد و فرمود:
-خداوندا!تو را سپاس می گزارمکه مرا ،از کسانی قرار دادی که بندگان
تو،خود را از اسیب خلق و خوی (و رفتار انان) در امان می یابند.
سپس حضرت علی (ع)نگاه محبت امیزی به چهرهی غلام انداخت و با
لحی مهر امیز به وی گفت :
-ای غلام این زمان راه خویش را بگیر و برو . من تو را در راه خدا ازاد
کردم!
غلام،در حالی که از بزرگواری و مهربانی امام علی (ع)شگفت زده و
شادمان شده بود ، خا حافظی کرد و رفت!